یه روزجمعه فکر کنم آخرین جمعه شهریور ماه بود بیست و هشتم بود بابایی ظهر زنگ زد که با عمو کاظم هماهنگ کردم بریم بیرون تا من بیام خونه ناهار بخورم شما کاراتون انجام بدین برای حوالی ساعت سه قرار داریم بریم دنبال خاله اینا با هم بریم بیرون ما هم از خدا خواسته سریع کارامون ردیف کردیم بابا اومد خونه ناهار خوردیم منم هر چی لازم داشتیم برداشتم و آماده شدیم و رفتیم جلوی درب منزل خاله فرزانه اینا ..... شما هم که متوجه شدین قرار بریم با داداشی آرین بیرون کلی خوشحال و هیجان زده و آخ جون آجونت تمام خونه رو پر کرده بود فدات بشم من که اینقدر ناز و جیگری ...... بعدش رفتیم پیش خاله اینا و همگی با هم رفتیم پارک ارم ...... خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به پ...