ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

یلدا مبارک

دوست دارم رویای شیرینم   امروز شنبه 29/9/ آذر ماه...... آخرین شنبه آذر آخرین شنبه پاییز آخرین شنبه ماه صفر دعا میکنم ...... دیدگانتون از همیشه شادتر شهر قلبتون زنده و آبادتر غصه هاتون دم به دم ، ای مهربان، در گذر زمان بر بادتر و یلداتون مبارک   عزیزتر از جانم یلدات مبارک   ...
29 آذر 1393

عکسهای چهار سالگی (آتلیه)

سلام خوشگل مامان از اونجایی که تو این چند وقته شرایط روحی خوبی نداشتیم آتلیه رفتن هم خیلی با تاخیر انجام شد راستش تصمیم داشتم امسال دیگه آتلیه نبرمت و عکس نندازیم چون واقعا درگیر بودم و حال و حوصله خوبی هم نداشتم با این شرایط بد کلا منصرف شدم از عکس انداختن ....... سالهای قبل با کلی ذوق و علاقه وقت میزاشتم از دوستان پرس و جو میکردم و میرفتم عکاسیهای مختلف کار کودکشون میدیدم بعدش وقت میزاشتیم و یه روز تعطیل با بابایی میرفتیم عکسات مینداختیم و همیشه هم راضی بودم از عکسات ولی امسال با مشکلاتی که برای خانوادم پیش اومده بود و ما رو هم درگیر کرده بود و استرس و ناراحتی که شرایط روحی همه رو بهم ریخته بود اصلا نه وقت داشتم ...
9 آذر 1393

قهرمان کوچولوی ما.......

سلام پسر قهرمان مامان و بابا   این روزا تو خونمون داریم با این اصطلاحات قشنگ مامان یا قهرمان ما ،یا پسر قهرمانم......... صدات میکنیم و تو هم کلی لذت میبری از این الفاظ و لبخند قشنگت تمام صورتت ماهت زیبا زیباتر میکنه و دلمون غش میره وقتی صورت ماهت پر لبخند میشه از تابستون امسال که خیلی بیشتر و جدیتر میری باشگاه و کلی دوست پیدا کردی و تمرینات ورزشی هم با نظم و دقت بیشتری داره انجام میشه و خودت هم عاشق باشگاهی و با ذوق و علاقه دقیقه شماری میکنی تا زودتر ساعت کلاس برسه و بریم باشگاه ........ از اونجایی که فوق العاده عالی تمرین میکنی و حرف استادت گوش میکنی و پسر منظم و مرتبی هستی و بسیار دقیق و با نظم همه چیز یاد میگیری ...
8 آذر 1393

یه روز پاییزی زیبا

سلام پسر خوب مامان او نقدر خوب و عزیزی برامون که هر چی از خوبیهات و مهربونیات بگم کم گفتم نمیدونم خدا من دوست داره یا شایدم بابا احمد که این فرشته بهمون داده که اینقدر عزیز و خوب ........البته فکر کنم خدا بابایی دوست داره که یه پسر ناز مثل این عسل بهش داده تا منم در کنارتون از حضورتون لذت ببرم ....... خیلی خیلی دوست داریم.... ........ تو این دو ماه (مهر و آبان)روزهای خوبی نداشتیم پر از تنش و نگرانی و ناراحتی بود حال همگی بهمریخته ........که خدا رو شکر حال هممون یه کم بهتر شده منظور از همگیمون خانواده خودم  پدرم و مادرم و ............تو پست قبلی همه ماجراهارو برات نوشتم که بدونی تو این دو ماه چه اتفاقاتی افتا...
6 آذر 1393

عاشقتم همه زندگیم.....

هر وقت از دست کارهای کودکمون عصبانی و خسته شدیم این متن زیبا رو با خودمون مرور کنیم مادامی که این اطفال در کنارت هستند تا میتوانی دوستشان بدار ...... روزمرگیها را فراموش کن و لذت با هم بودن را خاطره کن..... مهربانیهای عاشقانه از او دریغ مکن....... مادام که این موهبت با توست قدرش بدان و نگذار هیچ یک از رفتارهای کودکانه آنها بدون قدر دانی بماند این شادمانی که در دست توست مدت زیادی نخواهد ماند این دستان نرم کوچکی که در دست تو آشیانه دارد در حالیکه در آفتاب قدم میزنی همیشه با تو نخواهد بود همین گونه این پاهای کوچکی که در کنارت میدود و با صدای مشتاقی که بدون وقفه و با هی...
25 آبان 1393

متاسفانه مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن

متاسفانه واقعیتهای زندگی همیشه باب دل ما نیست و گاهی وقتها بر خلاف احساس و میل ماست و مرگ هم یکی از اون واقعیتهای زندگیست که خیلی ازش لذت نمیبریم و نمیتونیم تو دایره ذهنمون جاش بدیم و در موردش حتی صحبت کنیم ولی اینو خوب میدونم که یه واقعیت تغیر ناپذیر و باید قبولش کرد حتی اگه ازش خوشمون نیاد مادر بزرگ مهربونم چند روز پیش ( دوشنبه 6/ 8/ 93) رفتن به خونه ابدیشون ......... خیلی دوسش داشتم و خیلی برام عزیز بود خاطرات کودکیم وقتی میدیدمش برام تداعی میکرد...... خیلی چیزا دلم میخواست بنویسم ولی نمیدونم چرا الان که شروع کردم به نوشتن ذهنم پر از شلوغی افکار و ....... و نمیتونم تمرکز کنم ببخشید پسر گلم......... فقط میتونم بگم روحش ...
10 آبان 1393

جاده چالوس

سلام آرامش زندگی این پست مربوط میشه به آخرین روزهای شهریور ماه یعنی شنبه بیست و نهم که مامانی و چند تا از دوستاش با هم رفتیم جاده چالوس ماجرا از این قرار بود که چند وقتی بود که وقتی با دوستام دور هم جمع میشدیم تصمیم داشتیم یه روز بریم بیرون از صبح تا غروب ولی هر جور برنامه میریختیم هماهنگ نمیشدیم برای هر کس تو تاریخهایی که میگفتیم برنامه داشتن که همشونم حق داشتن و نمیتونستن برنامه هاشون بهم بریزنن تا اینکه یه روز قرار گذاشتیم رفتیم پارک تا هم بچه ها بازی کنن و هم ما برنا مه ریزی کنیم و بالاخره طلسم شکسته شد و برای شنبه هماهنگ شدیم و ساعت هفت صبح قرار گذاشتیم و همگی با هم رفتیم جاده چالوس....... خیلی خوش گذشت واق...
20 مهر 1393

یه جمعه قشنگ شهریوری

یه روزجمعه فکر کنم آخرین جمعه شهریور ماه بود بیست و هشتم بود بابایی ظهر زنگ زد که با عمو کاظم هماهنگ کردم بریم بیرون تا من بیام خونه ناهار بخورم شما کاراتون انجام بدین برای حوالی ساعت سه قرار داریم بریم دنبال خاله اینا با هم بریم بیرون ما هم از خدا خواسته سریع کارامون ردیف کردیم بابا اومد خونه ناهار خوردیم منم هر چی لازم داشتیم برداشتم و آماده شدیم و رفتیم جلوی درب منزل خاله فرزانه اینا ..... شما هم که متوجه شدین قرار بریم با داداشی آرین بیرون کلی خوشحال و هیجان زده و آخ جون آجونت تمام خونه رو پر کرده بود فدات بشم من که اینقدر ناز و جیگری ...... بعدش رفتیم پیش خاله اینا و همگی با هم رفتیم پارک ارم ...... خیلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به پ...
10 مهر 1393