ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

همسر عزیزم و ارشیای نازنینم ........

سلام به روی ماه دوتاتون....... الان که اومدم یه سری به وبلاگت بزنم با یه پست جدید مواجه شدم و جا خوردم دیدم همسر مهربونم و ارشیای گلم به مناسبت تولدم برام پیام تبریک گذاشتن یه دنیا سپاس و تشکر به خاطر مهربونیاتون و قشنگی کارتون خیلی برام با ارزش بود ........... دیدم بابایی دیروز از وبلاگت سوال میکنه منم با تعجب جواب سوالاتش دادم فکر نمیکردم بخواد یه همچین کاری برام انجام بده از طرف خودش و پسرم ولی عزیزم یه اشتباه کوچولو داشتنی اونم اینه که وقتی مطلب ثبت کردی به اسم خودم مطلب ثبت شده (نویسنده مامان فرانک)اول میخواستم درستش کنم ولی بعدش پشیمون شدم  اینم برای خودش یه قشنگی داره و یادگاری میمونه  دلم نیومد دستش بزنم و ت...
16 تير 1393

تولد مامان فرانک

زندگی جیره مختصریست مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یک حبه قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد فرانک عزیزم تولدت مبارک تولدت شد قشنگترین و زیباترین روز زندگیم همسر عزیزم از اینکه هستی و عشق و شادی به زندگیمون هدیه دادی ازت ممنونیم و امروز شدی  همه شادی زندگیمون (من و ارشیا)   فرانک عزیزم و مامان فرانک دوستت داریممممممم   عشق لیاقت میخواهد و عاشق شدن جرات همیشه در پی کسی باش که با تمام کاستیها و کمی ها و عیبهایت حاضر باشد به تو عشق بورزد و تو را به همه دنیا نشان دهد و بگوید این تمام دنیای من است و به راستی تمام دنیای منی ...
16 تير 1393

برای پسرم که همه زندگیم

چی قشنگ تر از ...........؟؟؟؟؟؟؟ تو را دوست داشتن........ تو را بوسیدن............ کنار تو نفس کشیدن....... کنار تو بیدار شدن.......... کنار تو خوابیدن........... لمس دستان تو......... نگاه چشمان تو............ چه آرامشی داره این زندگی.......... فقط در کنار تو 45 ماهه شدی دلبر شیرینم مبارک مبارک مبارک     ...
9 تير 1393

اینروزای ما.......

سلام قلب کوچکم بهار با همه زیباییهاش تموم شد تابستون گرم اومده تا با گرماش انرژی بیشتری بهمون بده تا قدر زندگی و عزیزانی که دوروبرمون هستن بهتر بدونیم و عاشقانه زیستن بهشون یاد بدیم و خودمونم عاشقانه زندگی کنیم امروز هشتم تیرماه و الان که دارم برات مینویسم خوابی .......... اینروزا تا ظهر میخوابی و هر کاری میکنم بیدارت کنم بیدار نمیشی و الان که ساعت دوازده ظهر هنوز خوابی و همین باعث میشه کارام رو هم جمع شده و کلی کار ناتموم دارم که باید انجام بدم .......... اینروزا از نقاشی کشیدن، کاردستی درست کردن، کتاب خوندن و ........ خبری نیست  بیشتر بازیهای هیجانی که با فعالیتهای بدنی همراه انجام میدیم مثلا پلیس بازی...
8 تير 1393

سفر شمااااااااااااااااااااااال.....

سلام به پسر گلم و دوستای نازنینم ببخشید تو این هفته نتونستم بیام یه سری بهت بزنم  وخاطراتت ثبت کنم قند عسلم...... تقریبا میشه گفت دو هفته پیش (14و 15و 16...... خرداد) با خاله نازی اینا و مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم شمال...... قرار بود بریم نوشهر ...... سفر سه روزه خوبی بود هوا هم عالی بود البته یه کم سرد..... به جز شلوغی راه بقیه چیزها خوب بود مخصوصا وقتی کنار خانوادتم که باشی بیشتر احساس راحتی میکنی و بیشتر بهت خوش میگذره........ چهارشنبه تا بعدظهر بارون میومد و نشد بریم دریا و هوا هم خیلی دلچسب شده بود  و یه کمی هم سرد بعدظهر که بارون بند اومد رفتیم شهر یه چرخی زدیم و رفتیم بازار ...
25 خرداد 1393

دلبندمممممممممم دوست دارم......

دلبندم ........ پسرم .........   وقتی تو را دارم خوشبختریینم....... میدونی 44 ماهه شدی.... مبارکت باشه میگویند عشق خدا به همه یکسان است ولی من میگویم مرا بیشتر از همه دوست دارد وگرنه به همه یکی مثل تو میداد     ...
11 خرداد 1393

برای پسرم که همه زندگیم.....

نه تو میمانی نه اندوه ... و نه هیچ یک از مردم این آبادی به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت غصه هم خواهد رفت آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند ... لحظه ها عریانند ... به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز تو به آیینه نه ,آیینه به تو خیره شده است تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید و اگر بغض کنی.. آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف بسته های فردا همه  ای کاش ای کاش ظرف این لحظه ولیکن خالی است ... ساحت سینه برای جه کسی خواهد بود؟ غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن تا خدا یک رگ گردن...
9 خرداد 1393

یه جمعه دیگه و باغ بابا بزرگ

این هفته هم جمعه رفتیم باغ بابا بزرگ مثل جمعه های قبل........   مثل همیشه مادر و پدرم صبح رفتن باغ و قرار بود ما و خاله نازی هم بریم پیششون و از اونجایی که شما صبحها دیر از خواب بیدار میشی و بابایی هم تا ظهر کار داشت باید میرفت سالن مسابقات و باشگاه ما ظهر رفتیم....... ما آماده شدیم و شما هم یه کم صبحانه خوردی و بابایی اومد و رفتیم باغ پیش بقیه و آخر شب هم  برگشتیم  چون اینروزا هوا ابریه  برای همین هوا فوق العاده عالی بود واقعا دلچسب و دلپذبر بود به قول ارشیا....... واقعا خوش گذشت هوا هم کولاک کرده بود و یه روز رویایی برامون به وجود آورده بود من که کلی انرژی گرفتم.......... راستی تو پستهای قبلی...
4 خرداد 1393