ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

تابستان گرم و گرمای خونه ما.......

1393/4/30 14:25
نویسنده : مامان فرانک
1,246 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دنیای شادم ......

و اما روزهای تابستونیمون چطوری میگذره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟هوا خیلی گرم اما گرمای خونمون گرمای هوا رو برامون خنک میکنه و کمک میکنه گرمای هوا خیلی اذیتمون نکنه

عزیز دلم میدونی که خیلی خیلی دوست دارم دنیای شاد مامان عاشقتممم

این پست یه جورایی ادامه پست قبل آخه نتونستم پست قبلیه کامل کنم ضمن اینکه خیلی هم طولانی میشد......

یه روز از همین روزها تصمیم گرفتیم دو تایی بریم پارک همه کارهامون انجام دادیم و بعدظهر اومدم بیرون رفتیم پارک که  چند ساعتی تو پارک باشی و حسابی دلی از بازی کردن دربیاری و دیگه نگی من پارک نمیبری ....... پارک میبرمتا ولی سیر نمیشی و همیشه اعتراض میکنی ولی اون روز تصمیم گرفتم تا وقتی که خودت بگی بریم خونه خسته شدم تو پارک بمونیم ........ البته عکسهای زیر مربوط به همون روزه فقط توی مسیر و وقتی پارک بودیم دیگه عکسی ازت نگرفتم چون حسابی مشغول بازی بودی و نمیشد عکس بندازم ضمن اینکه پارکم شلوغ بود..........

در حال دویدن به سمت پارک

Бабочки порхают

پسرم همیشه یادت بمونه

شجاعت واقعی رها نکردن آرزوهاست.........

حتی زمانی که همه میگن غیر ممکنه.......

تو یکی از همین روزها من و دوستام هماهنگ شدیم تا بریم خونه یکی از دوستامون برای دیدن یه دختر خانم کوچولو که تازه پا به این دنیای قشنگ گذاشته و زندگی شیرین مامان و باباش شیرینتر کرده قبل از اینکه عکسات بزارم بگم که خیلی خیلی بهت خوش گذشت تقریبا نزدیکهای ظهر رسیدیم خونه دوستم مریم جون و تا ساعت هشت شبم پیش هم بودیم و اصلا دلمون نمیخواست از هم جدا بشیم و چقدر انرژی گرفتیم و چقدر بهمون خوش گذشت مخصوصا به پسر گلم که اصلا اذیت نکرد و از همه مهمتر اصلا سراغی از من نمیگرفت سرگرم بازی بود.......

یه نکته بگم و اون اینه که یکی از اخلاق خوبت اینه که با هر بچه ای تو هر سن و سالی که باشه کنار میای و باهاشون بازی میکنی دو تا از بچه های دوستام پسر بچه های هشت ساله بودن و شما خیلی راحت باهاشون بازی میکردی ........

این عکس دختر کوچولوی ما یعنی مهر سا خانم که رفتیم دیدنش (اینجا چهار ماهش)

این آقا پسر خوشگل و مهر سا خانم هم موقع کیک بریدن خواب بودن........

هفته گذشته خاله بابا (خاله مرضیه ) از یزد اومده بودن کرج برای دیدن اقوام  و روز جمعه هم با ما قرار داشتن تا همدیگرو ببینیم و قرار بود ساعت چهار بریم دنبالشون خونه دختر خاله بابایی و خاله مرضیه و  دخترشون  فائزه خانم ببریم امام زاده سر خاک مامان بابایی و بعد هم پیش هم باشیم تا ساعت نه شب که بلیت داشتن برای رفتن به شهرشون یزد و تصمیم داشتیم توی این مدت بریم بیرون و طبیعت گردی به قول خودمون........ و از اونجایی که همه رستورانها توی ماه رمضان تعطیل تا نزدیکهای افطار باز  نمیشد که خاله و دخترشون ببریم بیرون چون دیر میشد و ساعت نه شب بلیت داشتن برای همین منم تصمیم گرفتم خونه چیزی درست کنم که وقتی رفتیم بیرون مشکلی نداشته باشیم منم سریع دلمه و الویه درست کردم و چای و بقیه چیزهای لازم برداشتم و رفتیم دنبال خاله بردیمش سر خاک خواهرش یعنی مامان بابایی و رفتیم جاده آتیشگاه و تا غروب اونجا بودیم و بعد رسوندیمشون ترمینال و برگشتن شهر قشنگشون یزد امیدوارم که بهشون خوش گذشته باشه ..........

 

عمه مریم و دختر خاله مرضیه فائزه خانم (ارشیا پیش فائزه جون ایستاده)

چند روز پیش وقتی ناهارت خوردی  گفتی من ماست میخوام منم برات ریختم تو یه ظرف دادم بهت بخوری البته شانس تو ته ماست بود و دیگه ظرف ماست ماستی توش نبود هر چی بود خالی کردم دادم بهت ......... بعد از خوردن ماستت گفتی دوباره میخام منم یه نگاه بهت کردم و گفتم مامانی دیگه نداریم پسرم  بعد یه نگاهی به سطل ماست کردی و قیافت برام مهربون کردی و یه جورایی لوس کردی خودت و گفتی اون چیه پس؟؟؟؟؟؟ اونو بخورم.......(اشاره به سطل ماست) منظورت گرفتم چند ثانیه ای مکث کردم بعدش گفتم باشه میتونی بخوری و دادم بهت سطل ماست اونقدر خوشحال شدی و یه جیغ از سر رضایت زدی و شروع کردی به خوردن منم نشستم روبروت وشروع کردم به نگاه کردنت و لذت میبردم از دیدنت یهویی یادم افتاد برم دوربین بیارم ازت عکس بندازم اینم  عکساش........

یه ملچ ملوچی راه انداخته بودی که بیا و ببیین ..........انگار چی داره میخوره......

پنجشنبه گذشته تصمیم گرفتم حلوا درست کنم و یه کم خیرات کنیم و از اونجایی که شما عاشق کمک کردنی از اول اومدی تو آشپز خونه تا آخر کار..........  کل آشپزخونه رو بهم ریختی چون جلوی دست و پام بودی همه چیز بهم ریخته شد بعد از تموم شدن کارمون من موندم یه آشپزخونه شلوغ و بهمریخته ..........منم برای یادگاری یکی از عکسات میزارم......

جدیدا یاد گرفتی تمام بالشهای خونه رو جمع میکنی کنار هم یا روی هم تو اتاقت و خونه بالشی یا خونه  چادری درست میکنی و میری داخلش برای خودت بازی میکنی میخوابی و خوراکی میخوری ......... کلی هم لذت میبری و سرگرم کننده شده برات و یکی از بازیهای جدیدت شده .........

از ابتکارات توی بازی خوشم میاد یه فکرایی به ذهنت میرسه برای اینکه هم جدید جدید  و خودت هم لذت میبری و منم استقبال میکنم و کمکت هم میکنم.........سعی میکنم بیشتر از بازیهات برات بنویسم......

اینم خونه چادری پسرم  با ذهن و خلاقیت خودش ساخته شده و اینروزا شده جزئ بازیهای سرگرم کنندش و کلی هم ایده به ذهنش میرسه که منم کمکش میکنم.......

اینم خونه چادری مدرن که همیشه گوشه اتاقش پابرجاست ولی کمتر استقبال میشه ازش......

چند روز پیش رفته بودیم بیرون و برات یه قلک خریدم ........ البته خیلی وقت بود تو ذهنم که برات قلک بخرم و دوست داشتم پس انداز کردن یاد بگیری و تا وقتی که پولهای توی قلک زیاد نشه نباید درش باز کنی و خیلی لذت بخش وقتی قلک پر شد هر چی دوست داشته باشی میتونی باهاش بخری

همه چیزهای که باید در مورد قلک بدونی و اینکه قلک چیه و به چه دردی میخوره رو برات توضیح دادم و گفتم تا زمانی که پر نشده نباید درش باز کنی یا اینکه بیای و بگی مامان درش باز کن و...........

از اون روز تا حالا هر چی پول خورد دستم میبینی ازم میگیری و میگی میخوام بندازم تو قلکم و گاهی وقتها هم میگی مامان پول نداری بهم بدی بندازم قلکم ..........فدات بشم الهی که هر چیزی رو که برات توضیح میدم خیلی خوب گوش میکنی و انجامش میدی.........

یکی دیگه از چیزهایی که یادم رفته بود برات بنویسم خریدن حوله تن پوش بود برای اولین بار  که عید امسال برات گرفتم تمام حوله های خودت که مامانم برای سیسمونی و دو تای دیگه غیر از اون برات خریده بود کوچیک شده بودن و یه روز با مامانم رفتیم بازار و این حوله رو به سلیقه خودت برات خریدم....... این عکسم برای چند ماه پیشه که موهات کوتاه کرده بودم و ازت عکس گرفته بودم........

 

پسندها (2)

نظرات (4)

عاطفه (دختر خاله ی یاسی)
1 مرداد 93 18:48
سلااااااام چ وب نازی داری دوس جونیم ب منم سر بزن منتظرتماااااااااااااا
مامان فرانک
پاسخ
حتما عزیزم
مامان زهره
2 مرداد 93 3:06
این بوسها هم واسه ارشیا حرف گوش کن
مامان فرانک
پاسخ
ممنون زهره جون
نیرا
12 مرداد 93 12:00
خوشم می یاد که همه ژستاش هم ورزشکاریه من هم کوچیک بودم عاشق خونه ساختن با بالش بودم واقعا کیف داره خوش باشی همیشه گل پسر ورزشکار
مامان فرانک
پاسخ
ممنون دوست عزیزم
نــگاری
13 مرداد 93 22:23
همیشه به گردش و شادی ماست خوردنش و نگاه