ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

مامانم خیلی دوست دارممممممم.....

1393/2/15 13:28
نویسنده : مامان فرانک
275 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای عزیزم و مخصوصا پسرم ارشیای نازنینم که همه دنیای من و به عشق اون  که نفس میکشم.......

این جمله (مامانم خیلی دوست دارم  ) زیاد  از زبون پسر گلم شنیدم که تو این مدت خیلی بهم انرژی داده و کمکم کرده بتونم شرایط جسمی و روحیم بهتر از قبل بشه

دلم نمیخواد از روزهای بد این چند روزه بنویسم اما نوشتن خاطرات یعنی همه چی با هم شادی و غم و غصه و ناراحتی.......

چند وقتی بود حالم زیاد خوب نبود و دائم در حال دکتر رفتن بودم و هیچ کس هم به خوبی نمیتونست تشخیص بده مشکلم چیه ولی متاسفانه با داروهای مسکن دردم تسکین پیدا میکرد و دوباره چند روز بعد شروع میشد تا اینکه دیگه فابل تحمل نبود و برامون عجیب که چرا خوب نمیشم تا اینکه دوباره رفتم دکتر و کلی سونو گرافی و آزمایش و نتیجه بستری شدن فوری و سریع تو بیمارستان و باز هم با شک و تردید عمل جراحی و بعد از جراحی هم مدتی بستری شدن در بیمارستان به علت عفونت زیاد در بدنم (دردم در ناحیه شکم بود) .............

اما تو این مدت همه فکر و ذهنم درد و ناراحتی خودم نبود دلتنگی تو بود و نگرانی از شما و اینکه چیکار میکنی و .......... چون  از روحیه ات خبر داشتم میدونستم چقدر دلتنگی میکنی و شاید هم اذیت کنی بقیه رو روزی چند بار بهت زنگ میزدم با اینکه میدونستم پیش عزیزترینم یعنی خواهرم هستی و بیشتر از خودم ازت مراقبت میکنه ولی دلم طا قت نداشت و دائم نگرانت بودم هر روز هم میومدی با پدرم بیمارستان پیشم ولی با این حال نگرانت بودم ....... خدا همیشه مادرم برام نگه داره و همیشه سلامتی مهمون خونش باشه چون اگه اون نبود من به این زودیا خوب نمیشدم هر دقیقه و ساعت که چشم باز میکردم مثل پروانه دورم میچرخید و بهم کمک میکرد و شب تا صبح بالای سرم بیدار بود ........ همیشه مدیون زحماتشم و میدونم هیچ وقت نمیتونم محبتاش جبران کنم مامان مهربونم خیلی دوست دارم خیلی زیاد......... و از تنها خواهرم تنها مونس دردهام و تنها همدم تنهایم  ممنونم که تو این مدت همه جوره مراقب ارشیا بود و امیدوارم بتونم محبتشون جبران کنم...........الانم که دارم این مطالب مینویسم یه کم حالم بهتر شده اگه با تاخیر اومدم و شاید بعد از اینم تاخیر داشته باشم علتش بدونید و از دستم ناراحت نشید.........

اما چیزی که خیلی بهم انرژی میداد جملهای پر از مهر تو بود عزیز دلم که چه تلفنی و چه وقتی که میومدی دیدنم بیمارستان بهم میگفتی مامانم خیلی دوست دارم ........... مامانم عاشقتم......... ولی نبودن من با اینکه به ظاهر نشون نمیدادی ولی تو روحیت خیلی تاثیر گذاشته بود و خواهرم میگفت گاهی وقتها بهونه من میگرفتی و گریه میکردی ولی وقتی باهات صحبت میکردن و برات توضیح میدادن که باید صبر کنی تا من برگردم قانع میشدی و تحمل میکردی البته چون عاشق دایی هستی و دو تا برادرهای عزیزم هم برات سنگ تموم گذاشتن و حسابی باهات بازی کردن و حواسشون بهت بوده و زود از سر کار میومدن خونه تا حوصلت سر نره و تو رو ببرن بیرون و کلی هم برات خوراکیهای جورواجور میخریدن یا اسباب بازی که دلتنگی من نکنی و بهونه نگیری دستشون درد نکنه و خیلی زحمت کشیدن و تنها میتونم بگم عاشق دوتاشونم و امیدوارم بتونم محبتشون جبران کنم.........

و اما تو این مدتی که خونه استراحت میکردم خیلی بهم میچسبیدی و همش بوسم میکردی و کلی هم اظهار دلتنگی میکردی  وقتی  از درب بیمارستان اومدم بیرون تورو جلوی بیمارستان دیدم که دست پدرم گرفته بودی و منتظر من بودین هیچ وقت اون صحنه یادم نمیره با اون صورت مهربونت طوری بهم نگاه میکردی و جوری دستم گرفتی و بهم گفتی سلام مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود و عجیب دوست داشتی بغلت کنم و دوست داشتی بوست کنم که گریم گرفت و همون جا کلی گریه کردم و تو هم با اون دستهای مهربونت اشکام پاک میکردی و با نگاه قشنگت کلی باهام حرف زدی و من با تمام وجودم احساسش میکردم و تا چند روز همش پیشم بودی و تنهام نمیذاشتی و همش میگفتی مامانم خیلی دوست دارم و من میبوسیدمت و میگفتم منم خیلی دوست دارم و اشک تو چشمام جمع میشد هر چند  هم تو این چند روزی که خونه بودم به بهانه های مختلف گریه میکردی و بغلم میکردی و منم میدونستم علت اصلی بهانه گیریهات چیه و چیزی بهت نمیگفتم تا خودت آروم بشی وقتی ازت میپرسیدم چرا گریه میکنی میگفتی آخه دلم برات تنگ شده بود میگفتم من که الان اینجا پیشتم میگفتی آخه تو بیمارستان بودی دلم برات تنگ شده بود و من ناراحت بودم تو بیمارستان بودی ومنم میگفتم من الان اینجا کنار توام دیگه بیمارستان نمیرم....... یا بهم میگفتی دیگه من تنها نذاریا من تنهایی رو دوست ندارم من فقط تو و بابا رو دوست دارم من دیگه هیچکس دوست ندارم دوری من اونقدر برات سنگین بوده که فکر میکردی دوباره ازت جدا میشم و من دائم بهت قول میدادم که دیگه تنهات نمیزارم و پیشت میمونم ........... و این ماجرا دو سه روز ادامه داشت تا اینکه حالت بهتر شد

و اما همه ازت راضی بودن و کسی اذیت نکردی تو این چند وقته و من از اینکه پسر فوق العاده خوبی بودی و به حرف همه گوش میکردی و اصلا اذیت نکردی خوشحالم  و خوشحالترم از اینکه تونستم تو رو این طور خوب تربیت کنم تا تو شرایطهای سخت زندگی قوی و محکم باشی هر چند خیلی کوچیکی و خیلی زود که قضاوت کنم ولی تا اینجا که ازت از هر لحاظ راضی بوده ام و هستم..........

عاشقتممممممممم یکی یه دونه مامان

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مریم(مامان کیان)
15 اردیبهشت 93 15:17
ای وای بلا دوره عزیزم الان بهترین دردا دیگه رفع شدن !!! خیلی ناراحت شدم اول برای ناراحتی و بیماری شما بعد هم برای ارشیای عزیزم که دوری شما براش سخت بوده. خدا هیچ مادری و به هر علتی از فرزندش ذور نکنه
مامان فرانک
پاسخ
خیلی اذیت شدم ولی خدا رو شکر بهترم ممنون به خاطر محبتهاتون
گلاب
18 اردیبهشت 93 1:53
انشالله خوب خوب بشی خیلی درکت می کنم چون من هم درد شما رو داشتم این چند روز خدا کنه هیچ مادری مریض نشه
مامان فرانک
پاسخ
انشاالله هیچکس بیمار و مریض نباشه
مامان زهره
18 اردیبهشت 93 23:33
انشالله همیشه سالم باشی فرانک جون افرین به گل پسر صبور من خدا سایه همه پدر مادرها رو بالای سر فرزندانشون حفظ کنه
مامان فرانک
پاسخ
ممنون عزیزم شما هم همیشه سلامت باشین
نــگاری
19 اردیبهشت 93 0:02
الهی مامانی خدا رو شکر که حالت خوب شد. اشکمو در اوردی منم طاقت دوری ندارم اصلا خاله جون قربون اشکات برم مامانی تنهات نمی ذاره دیگه
مامان فرانک
پاسخ
خیلی روزهای سختی بود دعا میکنم همیشه سلامتی مهمون خونه های همه باشه و هیچکس مریض و بیمار نباشه