ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

ارشیا وشیرین کاریاش.....

1392/7/3 17:58
نویسنده : مامان فرانک
367 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممم سلاممممم صد تا سلامممممم

امروز باید از جشن نولد و مراسمی که برات گرفتم بنویسم عزیز دلم اما چون عکسها و فیلمها پراکنده دست عمه جون و خاله جون .... ترجیح میدم همه اونا رو بگیرم و تو یه فرصت مناسب که دیر هم نشه همشون تو یه پست جدا برات بنویسم شرمنده پسرم قول میدم زود زود عکسات بزارم.....الماس معافیت معافیت در صورتی

امروز میخوام چند تا از شیرین کاریات برات بنویسم عزیزم الماس معافیت معافیت در صورتی

چند وقت پیش با مامانم قرار بود بریم جایی کار داشتیم تصمیم داشتم اگه بشه شما رو با خودم نبرم ترجیحا اینطوری بهتر میشد .... با مامانم یه جایی قرار گذاشته بودیم تو راه که بودیم مامانم زنگ زد بهم گفت بیا اینجا ارشیا بمونه پیش پدرم ما خودمون بریم گفتم مگه بابا خونست ... مامانم گفت آره تازه از باغ برگشته ولی ارشیا رو نگه میداره خودش میگه پیش من باشه بهتره نبرینش با خودتون ..... منم موافقت کردم رفتم خونه مامانم تو موندی پیش بابا بزرگ من و مامانم رفتیم...

وقتی برگشتیم خونه (تقریبا دو ساعتی طول کشید) دیدم پدرم یه پارچه بزرگ وسط اتاق پذیرایی پهن کرده و تو نشستی اونجا و دوروبرت پر از خوراکی که بعضی از اونا رو خورده بودی و بعضی از اونا هنوز دست نخورده و در حال خوردن...

Peixolat Peixolat حلاو آب Peixolat14.gifchoko crema icon

گفتم وای این همه خوراکی از کجا آوردین؟؟؟؟؟؟ چه خبره؟؟؟؟؟ از پدرم پرسیدم ارشیا اذیت کرده؟ گریه کرده؟؟؟ پدرم گفت نه...... بعد پدرم ادامه داد شما رفتین یه کم بازی کرد چند دقیقه ای گذشت پرسید مامانم کو؟؟؟؟ گفتم با عزیز رفتن بیرون زود میان گفت کجا رفتن گفتم کار داشتن بیرون برمیگردن تو بازی کن تا بیان بعد ارشیا گفت بابا بزرگ بریم مغازه  گفتم برای چی ؟؟؟؟ بریم مغازه خوراکی بخریم پدرم به ارشیا میگه بابا بزرگ خستس به مامانت میگم داره میاد برات خوراکی بخره ارشیا میگه نه شما باید بیای بریم مغازه خوراکی بخریم اگه نریم میشینم اینجا گریه میکنم میگم مامانم میخوام زود باش لباس بپوش بریم  یا خوراکی میخریم یا من گریه میکنم مامانم میخوام پدرمم از ترس اینکه گریه کنی بگی مامانم کو شما رو میبره مغازه و برات خوراکی میخره                                                  فواصل رووعة لتزيين المواضيع .....

یه روز درگیر کارای تولدت بودم و بیرون کلی کار داشتم تو هم باهام بودی دیدم نمیرسم کارام انجام بدم زنگ زدم خونمون  گفتم من همین نزدیکیا هستم بیاین ارشیا رو ببرین خونه تا من بتونم برم جایی ضمن اینکه خسته هم شده بودی یه بسته ژله هم برات خریده بودم هنوز بازش نکرده بودی.... پدرم اومد و تو رو با خودش برد خونه من رفتم یه سری از کارامو انجام دادم یه ساعت بعد برگشتم خونه با یه صحنه جالب روبرو شدم.....

پذیرایی خونه مامانم یه قسمتش آیینه قدی دارن که توی دیوار کار گذاشته شده و بالا و پایین آیینه جایی داره که با گچ بری درست شده ...... دیدم اونجا سرگرم بازی هستی و یه عالمه پول هزار تومنی پانصد تومنی......ریخته دوروبرت و داری اونا رو جمع میکنی گفتم این پولا چیه تو سریع جواب دادی مال من ..... با تعجب به مامانم نگاه کردم و گفتم جریان چیه؟؟؟؟؟؟

مامانم گفت اومد خونه ژله هاش باز کرد همه رو چید اینجا بعد بلند داد میزد بدو بدو ژله دارم.... بدو بدو ژله دارم ..... اول به من گفت خانم ژله میخواین؟؟؟ گفتم آره گفت چه رنگی ؟؟؟؟گفتم قرمز.... گفت پولش بده ژله بدم.... از من پول گرفت ژلش به من داد .....

پدرم گفت ژله هاش به ما فروخته از من و مامانت و برادرت پول میگیره ژله هاش میده به ما کاسبی راه انداخته جالب اینجاست اونا دلشون نمیومد ژله هات بخورن دوباره برمیگردوندن به خودت تو دوباره اونارو میفروختی بهشون کلی پول جمع کرده بودی .....                                            فواصل رووعة لتزيين المواضيع .....

یه شب خواهرم زنگ زد خونمون من گوشی رو برداشتم داشتیم smileysmileyسلام و احوالپرسی میکردیم که خواهرم گفت گوشی رو بده ارشیا باهاش حرف بزنم

گوشی رو دادم بهت گفتم با خاله نازی صحبت کن ..... گوشی رو ازم گرفتی و سلام کردی یه کم حرف زدی خاله ازت میپرسید تو هم جواب میدادی صدای تلفنم رو آیفون بود و صدای خاله میومد ..... خاله ازت پرسید شام خوردی ؟؟؟؟؟

در جواب خاله گفتی من برنج با گوشت خوردم استخونم داشت خاله یهو گفت وای استخونشم خوردی (خواهرم منظورش یه چیز دیگه بود داشت ادامه میداد )که یهو smiley با عصبانیت تمام در حالی که یه دستت گوشی تلفن بود و اون یکی دستتم با عصبانیت بالا و پایین میبردی وسط حرف خواهرم گفتی استخون سگ میخوره من که استخون نخوردم من برنج با گوشت خوردم فهمیدی چی گفتم ؟؟؟؟ گوشی رو دادی به من و رفتی .....خواهرم در حالی که خندش گرفته بود گفت چرا عصبانی شدی خاله من که چیزی نگفتم ......فواصل رووعة لتزيين المواضيع .....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آیلا
29 مهر 92 9:08
ممنون که به ما سرزدین چه گل پسری دارین خدا حفظش کنه فقط مامانی آدرسی که گذاشته بودی اشتباه بود و من نمی تونستم پیداتون کنم ولی بالاخره فکرم به آدرس رفت و بالاخره بله چشممون به جمال آقا کوچولو افتاد


ممنون از اینکه پیدامون کردین و بهمون سر زدین ....