عکسها و مطالب باقی مانده قبل از سه سالگی.....
صد تا سلام به خوشگل پسر مامان
قبل از اینکه بخام خاطرات تلخ و شیرین دوران سه ساله شدنت شروع کنم و داستان ماجراهای سه سالگیت بنویسم یه چند تا عکس و مطلب از ماجراها و خاطرات دو سالگیت باقی مونده همه اونا رو هم برات مینویسم تا دفتر خاطراتت تو این یک سال بسته بشه و شروعی قشنگ و شیرین از سه سالگی آغازبشه البته در هر جا و هر سنی که باشی برات آرزوهای قشنگ و زیبا میکنم و دنیات همیشه پر از خنده و سلامتی باشه دلت سر شار از عشق و شادی.... و یادت باشه تو هیچ شرایطی خدا رو فراموش نکنی عزیز دل مامان
از اینکه سه سال شد که اومدی طعم خوشمزه مادر و پدر شدن بهمون دادی ازت ممنونیم هیچ چیز گواراتر و خوشمزه تراز حضور تو تو زندگیمون نیست شیرین عسل مامان فرانک و بابا احمد.....
توضیحات مطالب همراه با عکسها......
اینجا محل کار مامان.... دلم برای همکارام تنگ شده بود یه روز من و شما صبح رفتیم محل کارم دیدن بچه ها و همکارام(تو همین تابستون)
اینجا حیات خونمون که برات آب پاش خریده بودم خیلی خوشحال بودی هر روز میرفتی حیاط آب پاشت آب میکردی و حسابی آب بازی میکردی و به قول خودت به علف بع بع ایا آب میدادی(منظورت گلها و درختهاست)
یکی دیگه از بازیهای مورد علاقت راکت که خیلی دوسش داری و حسابی باهاش سرگرمی از این بازی لذت میبری البته راکتت شکستی و الان دیگه بازی نمیتونی بکنی و باید یکی دیگه برات بخرم چون هنوزم علاقه نشون میدی و شکسته اونو نگه داشتی و گاهی وقتا که یادت میوفته و دلت میخواد بازی کنی بهم یاد آوری میکنی که حتما برات بخرم البته منم یادم هست خودم ترجیح میدم زمان ببره تا وقتی خریدم ازش مراقبت کنی و قدر وسایلت بدونی چون خیلی ها هستن حتی یه دونه از اسباب بازیهای تو رو هم ندارن باید این چیزها روباید یاد بگیری....
یکی از جمعه های شهریور ماه رفته بودیم با مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله نازی باغ که حسابی آب بازی کردی و کلی خوش گذروندی.....
اینم خونت که خیلی دوسش داری و اونجا میخوابی و یا غذا میخوری و گاهی وقتا هم بازی میکنی ... یکی از کارهای جالبی هم که جدیدا انجام میدی وقتی ناراحتی میری خونت و میگی کسی نیاد پیشم من ناراحتم.....
اینجا تازه از خواب بیدار شده بودی......
این چند تا عکسم مربوط میشه به ماه پیش(شهریور ماه)با خاله نازی و مامان بزرگ و بابا بزرگ و ...... رفتیم رامسر البته یه روزه رفتیم و برگشتیم صبح خیلی زود ساعت ٤ صبح حرکت کردیم و نیمه شب رسیدیم خونه قرار بود یه شب بمونیم و فردا برگردیم اونجا که بودیم تصمیم گرفتیم که دیگه شب نمونیم و برگردیم.... البته این بار هم مثل سفر همدان بیشتر به خاطر مامانم رفتیم چون عمو علی نزدیکیهای رامسر جایی بود که آبگرم داشت و بلد بود تصمیم گرفتیم که بریم و مامانم بتونه از آبگرم استفاده کنه .... با اینکه سفرمون کوتاه بود ولی خیلی خوش گذشت.....
اینجا هم خونه دوستم خاله فرانک و دختر نازش مه تا خانم که بهش آجی مه تا میگی و صورت قشنگت نقاشی کرد..... شدی آقا گاو مهربون....
این عکسا هم مربوط میشه به پارک سرزمین کوچولوها(جهانشهر)یا به قول خودت پارک مهد کودک که جدیدا خیلی اونجا رو دوست داری ....
اول از همه شرمنده که مطالب دیر به دیر برات مینویسم واقعا فرصت پیدا نمیکنم که زود به زود بیام.......
پسرم ببخشید که یه کم طولانی شد و همه مطالب تو یه پست نوشتم دیگه فرصت جدا نوشتن نداشتم فقط برای اینکه یادگاری از روزهای شیرین زندگیت چیزی جا نمونده باشه سعی کردم کوتاه و مختصر همراه با چندتا عکس برات بزارم ........
اگه عکسا کیفیتشون پایین شرمنده همیشه دوربین همراهم نیست گاهی وقتا غیر منتظره یه اتفاقاتی میوفته که دوست داری ازش عکس یا فیلم بگیری برای همین با موبایلم عکس میگیرم زیاد واضح و شفاف نیستن دلیلش همینه فقط برای ثبت خاطره ها و به یادگار موندن اون لحظه هاست.......
آموخته ام که خداوند همه چیز رادر یک روز نیافرید ......
پس دلیلی ندارد که من بیندیشم میتوانم همه چیز را در یک روز
بدست بیاورم........