ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

آذر و دی ماه

1393/11/18 11:47
نویسنده : مامان فرانک
1,559 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم محبت محبتمحبت  همه وجودمبوسبوس

قبل از نوشتن هر مطلب باید بابت تاخیرم  ازت عذر خواهی کنم و از همه دوستان گلم که میومدن و بهمون سر میزدن و برامون پیامهای محبت آمیز میزاشتن و سراغمون میگرفتن از همشون ممنونم و ازهمگی عذر خواهی میکنم .......

تو این چند وقته خیلی درگیر بودم .........یه چند وقتی بیشتر وقتها پیش مامانم بودم چون شرایط روحی خوبی نداشت و منم به خاطر مامانم حوصله نداشتم تا اینکه حالش خدا رو شکر بهتر شده و یک هفته هم خونه مامانم مراسم روضه بود و من و شما اونجا بودیم و تو کارها کمکش میکردیم.....

بعد هم کلاسهای من شروع شد و تمام وقتم گرفته بود به طور فشرده از صبح تا ساعت چهار بعدظهر کلاس داشتیم و بعد از پایان کلاسها هر روز پشت سر هم امتحان داشتم خیلی درسها سخت بود و وقتی هم برای خوندن نداشتم از هر فرصتی استفاده میکردم برای خوندن مطالب ........

برای همین خیلی فرصت پیدا نمیشد که به وبلاگت سر بزنم ......

از فرصتهای باقی مونده تو این دو ماه گاهی پارک رفتیم هوا خوب بوده و بقیه ساعتها هم تو خونه مشغول کارهای همیشگی هر مادری که هر روز باید انجامش بده تو این دو ماه اتفاق خاصی نیوفتاده و زندگی روال همیشگی خودش طی کرده تا به امروز به جز مطالبی که برات نوشتم همه چیز خوب و قشنگ و زیبا مسیر خودش گذرونده عزیز دل مامان

عکسهایی که تو این دو ماه تو موقعیتهای مختلف ازت گرفتم برات میزارم توضیحاتشم کنار هر عکس برات مینویسم

عکس بالا مریوط میشه به صبح روزی که مادر بزرگم فوت کرده بود و اینجا بهشت سکینه است جایی که قرار بود مادر بزرگم غسل کنن تا ببریمش زادگاه خودش برای خونه ابدیش.......یه پارک کوچولو اونجا بود که گیر دادی بریم پارک و من بابا احمد بردیمت پارک یه کم بازی کنی تا بقیه بیان اخه ما یه کم زود رسیده بودیم......

چون تعداد عکسها یه کم زیاده بقیه مطالب در ادامه مطلب بخونید.......

 

 

این عکسها هم مربوط میشه به مهر ماه که عمه مریم قول داده بود به خاطر تولدت یه روز شما رو ببر پیتزا بیست تا اینکه یه روز بعدظهر فرصت شد و سه تایی رفتیم بیرون بعدشم با عمه رفتیم پیتزا بیست تا پیتزا بخوره پسر ناز مامان

عکسهای پایین هم برای  یه روز از روزهای آبان ماه که هوا خوب بود منم درگیر مادر بزرگم بودم زیاد وقت نمیکردم شما رو ببرم بیرون تا اینکه اون روز فرصت شد و برای ساعتی بردمت پارک نزدیک خونمون ........این آب پاش هم که تو دستت خاله لندی برات خریده بود.........اون روز گیر دادی که با خودت بیاریش پارک

 

 یه روز جمعه که هوا خوب بود و بابا احمد هم کار نداشت بعد از خوردن صبحانه یهویی تصمیم گرفتیم بریم بیرون خارج از شهر .......

چون بابایی بیشتر وقتها درگیر کار و مسابقات هستش و از اونجایی که همیشه برنامه ها و سمینارها و مسابقات روزهای تعطیل انجام میشه گاهی وقتها فرصت نمیشه سه تایی با هم بریم بیرون و تعطیلاتی که برنامه ای نداشته باشه و هوا هم خوب باشه با هم میریم طبیعت گردی

اون جمعه هم سه تایی بعد از خوردن صبحانه دوروبر ساعت یازده از خونه زدیم بیرون تا غروب برگشتیم خونه و روز خیلی خوب بود و بهمون حسابی خوش گذشت رفتیم خارج از شهر یه جایی که بهش میگن سیبان دره ........کلی بازی کردی اونجا

 

 

عکسهای پایین هم مربوط میشه به یه جمعه که بابا از صبح زود رفته بود تهران برای مسابقات و من و شما تنها بودیم و هوا هم خنک و ملایم بود و میشد بری بیرون وقتی صبح از خواب بیدار شدی صبحانه خوردی ازت پرسیدم دوست داری بریم پارک و شما هم که جواب نه نگفتی و با خوشحالی پذیرفتی و آماده شدیم و اومدیم بیرون یه کم قدم زدیم دو تایی و بعد رفتیم پارک و کلی بازی کردی

 

 

بعد از کلی بازی کردن توی پارک رفتیم شهر کتاب برای شما چند تا کتاب بگیریم

بعدش رفتیم غذا خوردیم اینجا حسابی دیگه خسته شدی......

وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه ناگهان یهو چنان بارانی گرفت که باورمون نمیشد و چتر هم نداشتیم و مجبور شدیم بریم کنار یه مغازه ای بایستیم تا بارون کم بشه ولی شما اونقدر از بارون خوشت اومده بود که با ذوق درباره بارون صحبت میکردی و رفته بودی زیر بارون ایستاده بودی و حسابی خیس شدی منم دیدم که دوست داری زیر بارون بمونی چند دقیقه ای بهت اجازه دادم تا لذت ببری و تجربه خوبی داشته باشی

عکسهای پایین هم مربوط میشه به یه روز جمعه که سه تایی با هم رفتیم باغ بابا بزرگ  چون هوا هم خوب و مناسب بود نزدیکای ظهر رفتیم و غروب هم برگشتیم

مدتها بود که باغ بابا بزرگ نرفته بودیم چون هوا سرد شده و اونجا هم سردتر از خود شهر هستش برای همین به خاطر شما نمیتونیم بریم تازه اگه هوا هم اینجا خوب باشه اونجا سردتر از اینجاست و باید ظهر بریم که یه کم هوا بهتر باشه اون روز جمعه زنگ زدیم خونه مامانم که دیدیم رفتن باغ ما هم تصمیم گرفتیم بریم و چون هوا هم خوب بود رفتیم و حسابی بهت خوش گذشت و اونجا رو هم خیلی دوست داری و کلی بازی کردی ........

 

عکسهای پایین هم مربوط میشه به بیست و نهم اذر ماه روز سپنتا که یه شب قبل از شب یلداست و چون ما هر سال شب یلدا خونه مامانم هستیم هیچ وقت سه تایی با هم نبودیم و چون همون روز متوجه شدم امروز روز سپنتا ست تصمیم گرفتم یه جشن کوچولو سه نفره داشته باشیم غذای مورد علاقه پسرم درست کردم و هر چی تو خونه داشتیم چیدیم کنار هم که شد اینی که تو تصویر میبینید

این عروسکم هدیه ما برای پسر گلم برای یلداست

چند تا مطلب و عکس مونده که تو پستهای بعدی برات میزارم

فعلا تا پست بعد خداحافظ.......

 

 

پسندها (4)

نظرات (6)

آیسان ، ترانه
20 بهمن 93 19:12
سلام اپم دوست داشتید سربزنید
محمد
21 بهمن 93 13:30
سلام با وسایل جدید " آماده سازی کیک و دسر " بروزم. به ماهم سر بزن.
مامان راحله
24 بهمن 93 22:26
به به چه عکس های خوشگلی .. چه پسر خوشگلی .. خدا حفظت کنه گلم
مامان راحله
27 بهمن 93 11:03
__000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__*
مامان مهلا
11 فروردین 94 1:39
سلام سال نو مبارک انشالله سال خوب و دور از استرسی داشته باشین
مامان فرانک
پاسخ
ممنون عزیزم