مادر بزرگ
مادر بزرگ مهربونم یه جای خوش آب و هوا نزدیک شهرمون کرج تو یه روستای کوچیک زندگی میکنه و وقتی هوا سرد میشه اواسط پاییز میاد پیش بچه ها و نوهاش به قول خودش میاد شهر......
مادرم هفته پیش زنگ زد و گفت مادر بزرگم اومده خیلی خوشحال شدم دلم براش خیلی تنگ شده بود مدتها بود که ندیده بودمش بعدظهر وقتی ارشیا از خواب بیدار شد آماده شدیم و رفتیم خونه مامانم دیدن مادربزرگم
فکر میکردم اگه ارشیا مادر بزرگم ببین غریبی کنه چون خیلی وقته که ندیدتش و زمانی هم که دیدتش کوچیک بوده با این تصور رفتیم دیدنش....
وقتی ارشیا از در وارد خونه شد رفت پیشش دست داد سلام کرد وبعدش اونو بغل کردو بوسید مادر بزرگم بغلش کرد بوسش کرد بهش گفت تو منو میشناسی ارشیا خیلی راحت بهش جواب داد آره بعد مادر بزرگم گفت من کی ام؟ ارشیا گفت... نه نه کلی رودی!!!!!!! از رفتار ارشیا متعجب شده بودم فکر نمیکردم اینقدر راحت باهاش ارتباط برقرار کنه حتی بغلش کنه و ببوستش هم تعجب کردم هم لذت بردم .....مادر بزرگم خودش هم تعجب کرده بود وهم کلی کیف کرده بود بعد از چند ساعت مادر بزرگم از محبت ارشیا و رفتارش که خوشش اومده بود طاقت نیاورد و اعتراف کرد که چه پسر شیرینی داری!!!!!!!!!!!!
منم که دوربینم با خودم برده بودم کلی عکس از مادر بزرگ نازنینم گرفتم ارشیا هم چند تا عکس انداخت که یکیشو یادگاری میذارم.... مامان بزرگ دوست داشتنی خودم دوست دارم....