جمعه یه روز فراموش نشده
عزیز دل مامان،نفسم ببخشید که این پست برات دیر گذاشتم آخه دیروز مامانی زیاد حالش خوب نبود نتونستم سراغ وبت بیام شرمنده عزیزم
جمعه روز پدر بود و ما یه پست تبریک برای بابایی و بابا بزرگها گذاشتیم اما اتفاقات اون روز نتونستم بنویسم
جمعه شما و بابایی دو تا مرد خونمون حسابی تو کارای خونه به مامانی کمک کردین بابا جون صبح اعلام کرد که من امروز در خدمت پسرم و مامانی هستم و میخام به مناسبت روز پدر به مامان خونه کمک کنم و خوشحالش کنم و شما هم که از این کار خوشت اومده بودو حسابی میخندیدی فدات بشم انرژی مامان و من و بابایی با انجام هر کاری برای خستگی در کردن تو رو بوسه بارون میکردیم و تو هم از این کار لذت میبردی کلی میخندیدی و صدای خنده هات تمام خونه رو پر کرده بود و از این که سه تایی با هم کار میکردیم خیلی خوشحال بودی و میگفتی خیلی خوشحالما مامان جون خیلی کیف میده الانا ......
برای بابا جون من و ارشیا یه هدیه کوچولوخریدیم .... یه ادکلن که بابایی مدتی بود قصد داشت بخره و ما از فرصت استفاده کردیم و به مناسبت روز پدر برای بابایی خردیم خیلی خوشحال شد و فکرش نمیکرد همون چیزی رو که دلش میخواست براش یخریم قابل شما رو نداره همسر مهربونم و پدر نازنین ارشیا جون ......
ظهر جمعه رفتیم سه تایی سر مزار مامان بابایی فاتحه دادیم خیرات کردیم و برگشتیم خونه و ناهار خوردیم شما دیگه وقت خواب بود خوابیدی و بابا هم داشت به کارای خودش میرسید ومنم چند روزی بود که تصمیم داشتم دلمه درست کنم (موادش از روز قبل آماده کرده بودم) از فرصت استفاده کردم و دلمه درست کردم تا شما از خواب بیدار شدی.... شیر خوردی و با بابا جون یه کم بازی کردی و بعدش رفتیم پارک.....چند ساعتی تو پارک بودیم حسابی بازی کردی فدات بشم که خوشحال بودی و ذوق میکردی و دلت نمیخواست بیایم خونه .....
دوربین با خودم نبرده بودم با موبایلم چند تا عکس گرفتم خیلی خوب نشده اما برای یادگاری چند تا از عکسارو میزارم البته فضای پارک خیلی قشنگ بود ولی متاسفانه دوربین نداشتم و از بد شانسی شارژ موبایلم هم تموم شد و نتونستم زیاد عکس بگیرم ....
اینجا یه گوشه از فضای پارک که ارشیا از این قسمت پارک خیلی خوشش اومده بود آخه داخل دریاچه پر از ماهی های قرمز بود که میومدن روی آب که توجه پسرم جلب کرده بود و از دیدن ماهی ها خسته نمیشد
اینجا هم محو تماشای گلهای داخل پارک
این عینک رو هم مامان بزرگش به مناسبت روز مرد برای مرد کوچک خونمون خریده دست مامان جون درد نکنه همیشه ما رو شرمنده میکنه خیلی دوست دارم مامان مهربونم.....
اینم عکس پدر و پسر به مناسبت روز پدر (خرداد1392)
برای اولین بار بود که چرخ و فلک سوار میشدی.....
یاد کودکیهای خودم افتاده بودم چقدر زمان زود میگذره .......کلی خاطره از دنیای کودکیم از ذهنم عین برق و باد اومدن و رفتن و الان پسرم،نفسم سوار بر چرخ و فلک روزگار این مسیر کوتاه زندگی رو باید طی کنه تا به آرزوهاش برسه.....
من و بابایی رو بردی به دنیای کودکی عزیز دلم......
از ذوق و خوشحالی تو ما هم اونقدر خوشحال بودیم که اشک تو چشمامون جمع شده بود....
نفس بکش عزیزم که با نفسهای تو ما زنده ایم.......
بعد از کلی بازی کردن تو محوطه پارک قسمت تاپ و سرسره دیگه هوا تاریک شده بود و باد هم شدید شده بود باید برمیگشتیم خونه که بابایی ما رو برد یه جای خوب به قول ارشیا(رستوران)شام خوردیم وبرگشتیم خونه خیلی روز خوبی بود بابا جون یه دنیا عشق از طرف من و ارشیا به خاطر همه خوبیهایی که داری .....