یه روز پاییزی.....
سلام به ارشیای عزیزم
قبل از اینکه این پست برات بنویسم ٣٨ ماهه شدنت تبریک میگم نفس زندگیم.....
٣٨ ماهگی مبارک
هفته گذشته یه روز تعطیل یهویی تصمیم گرفتیم بریم بیرون نم بارون هوای تمییز وسوست میکرد بزنی از خونه بیرون بری به سمت طبیعت .... الانم که پاییز و دیدن طبیعت هفت رنگ لذت خودش داره ظهر بود ساعت یک بود یهویی تصمیم گرفتیم بریم بیرون سریع آماده شدیم و من یه ناهار کوچولو بهت دادم راه افتادیم رفتیم سمت ورده که طبیعتش قشنگ ...........(فقط یادم رفت سه پایه دوربین ببرم تا بتونیم عکس سه تایی بندازیم .....)
اینجا هم کلی برگ جمع کردیم و تو هم کلی بازی کردی و به مامان هم تو برگ جمع کردن کمک کردی....
تو مسیرمون یه مزرعه پر از گلهای داوودی دیدیم پیاده شدیم یه چرخی زدیم خیلی مزرعه قشنگی بود انواع گل داوودی با رنگهای زیبا یه دسته گل داوودی سفید کارگر اونجا هم بهمون هدیه دادن دستشون درد نکنه
بعد دوباره تو مسیر یه گله گوسفند دیدیم که مشغول غذا خوردن بودن در واقع داشتن کلمهای مزرعه میخوردن ما هم پیاده شدیم و تو هم از دیدن این همه گوسفند خوشحال شده بودی و دنبالشون میکردی اونا هم از دستت فرار میکردن یه جورایی میترسیدن هر چقدر می دویدی دنبالشون اونا هم فرار بر قرار ترجیح میدادن اونم موقع غذا خوردنشون بود خیلی هم گرسنه بودن کاملا مشخص بود بعدشم با صدای بلند داد میزدی بع بع ایا بیاین من ناز کنید کلی از این حرفت خندیدیم بعد بهت گفتم مامانی دارن ناهار میخورن ببین چقدر گرسنشون الان نمیتونن باهات بازی کنن... آقای چوپان هم رفت یه بره کوچولو از وسط گله برات آورد تا باهاش بازی کنی و بهش غذا بدی اول نازش کردی بهش دست زدی و بعد با برگهای کلم ازش پذیرایی کردی .... یه کم باهش حرف زدی......بعد مامانی گفت مامانی بزار دیگه بره پیش مامانش ..... تو هم گفتی برو پیش مامانت منتظرت داره صدات میکنه.....
ن
در تمام لحظه هایم
تکرار میشوی.....
اما!!!!
تکراری نمیشوی.....