نگاه خدا همراه همیشگی تو باشه
سلام قهرمان کوچولوی مامان
از اونجایی که هر آدمی برای خودش آرزوهای بزرگ و کو چیکی داره و گاهی وقتا هم برای دیگران آرزو میکنه و گاهی وقتها اون آدم اونقدر بهت نزدیک که تو براش آرزو میسازی و تمام سعی و تلاشت میکنی تا به آرزوهای خودش یا به آرزوهای تو برسه ......فرزند آدم یکی از اون نزدیکترین آدمهاست که همه زندگیت میدی تا به اونچه که دلش میخواد برسه
من و بابایی وقتی با هم ازدواج کردیم تصمیم گرفتیم اگه یه روزی صاحب فرزند شدیم هرگز مانع رسیدن به تواناییهاش و استعدادهاش نشیم یا به قول معروف مانع آرزوهاش نشیم حتی اگر بر خلاف میل و سلیقه ما باشه (البته آرزوهای منطقی و دست یافتنی و واقعی نه رویا)البته خیلی سخته چونکه از همون کودکی یا از روزی که به دنیا میای و میشی تمام وجودمون ناخودآگاه برات تصویر سازی میکنیم و آرزوهای بزرگ برات میسازیم و این موضوع برای همه صدق میکنه همه پدر و مادرها آرزوی خوشبختی بچه هاشون دارن و میتونه این خوشبختی برای هر کسی یه جور معنی پیدا کنه مهم اینه که هرگز خدا رو فراموش نکنیم هر جا بودیم و هر چی که شدیم
و الان که سه ساله شدی و اومدی شدی همه دنیامون و به عشق تو زنده ایم و زندگی میکنیم هنوزم قولی رو که داده بودیم فراموش نکردیم و سعی کردیم کار و شغل و تحصیلاتمون..... روی علاقه شما تاثیر اجباری نداشته باشه ولی با این وجود خودت علاقه شدیدی به رشته ورزشی بابا داری..... بابا که از همون نوجوانی عاشق رشته تکواندو بوده و با پشتکار تا الان ادامه داده و الان برای خودش یه استاد مطرح و پر تلاشی بوده و هست و من و شما همیشه بهش افتخار میکنیم
با همه توضیحاتی که دادم علاقه زیادی به تکواندو داری امیدوارم این علاقه همچنان ادامه داشته باشه با وجود اینکه بابا اصلا سعی در علاقمندی شما نمیکنه و اجازه داده خودت با میل و رغبت کاری انجام بدی و از دید مامان خوشبختانه خیلی دوست داری تکواندو یاد بگیری هر چی عکس و فیلم داریم تو این زمینه همش با میل خودت و اصرار خودت شکل گرفته یعنی شروع کننده کار خودت بودی ....
این توضیحات دادم که برات بگم جمعه گذشته (٢٥ /٥/ ٩٢) بعدظهر رفتیم سه تایی بیرون تا شما رو ببریم پارک قبل از اینکه بریم پارک بابایی تو مسیر متوجه شد فروشگاه ورزشی استاد فرهنگ باز .....برای همین یه جایی پارک کرد تا بره یه کم وسایل ورزشی برای بچه های باشگاه بخره من و شما هم با بابایی رفتیم
استاد فرهنگ یکی از اساتید قدیمی شهرمون که سالهای سال تو رشته تکواندو فعالیت داشته و الان به قول معروف خودش بازنشسته کرده و یه فروشگاه ورزشی دایر کرده
بابا در حال خریدن لباس و وسایل ورزشی برای باشگاه بود شما هم در حال تماشای وسایلا و گاهی هم کنجکاوی و دست زدن به اونا بودی تقریبا یه یک ساعتی اونجا بودیم چون بابا هم خرید داشت و هم با استاد کلی صحبت و گفتگو
وقتی کار بابایی تموم شد و خریداش انجام داد داشتیم خداحافظی میکردیم که یهو بابایی از استاد پرسید راستی استاد لباس تکواندو اندازه ارشیا داریم استاد یه نگاهی به قد و قوارت انداخت گفت ببینم چیزی پیدا میشه .....
آخه پسر گلم بچه ها اکثرا از سن تقریبا ٦ یا ٧ سالگی شروع به یادگیری تکواندو میکنن لباس هم تو همون زمانها میخرن برای بچه های کوچیک لباس تکواندو نیست
هر جند شما مدتهاست به بابایی میگی برام لباس تفانگون (تکواندو) بخر
ارشیا.....بابایی لباس تفانگون برام نخریدیا
این جمله رو در طول روز زیاد تکرار میکنی و بابا احمدم میگه باشه پسرم برات میخرم آخه تو هنوز کوچیکی فکر نکنم لباس اندازه شما باشه هر وقت رفتم فروشگاه استاد فرهنگ میپرسم ازشون اگه داشت میخرم منم وقتی به بابایی میگم اینقدر علاقه داره براش لباس بخر بابادقیقا همینا رو بهم میگه کوچیکی .... لباس اندازه شما نیست اگه بود میخره.....البته بعضی از وسایل تکواندو داری مثل کلاه یا میت و .......
اون روز وقتی بابا پرسید اندازه شما لباس هست استاد هم همین گفت که لباس اندازه شما کم پیدا میشه ولی گشت و کوچکترین سایز لباس برات پیدا کرد خیلی خوشحال شدی و همون جا با کمک مامان و بابا پوشیدی
نمیدونی چه حسی داشتم عزیزم از خوشحالی و ذوق داشت اشکم در میومد دلم میخواست فریاد بزنم و خوشحالیمو نشون بدم ولی جلوی استاد نتونستم و خودم کنترل کردم برق عشق و شوق میتونستم از تو چشمای بابا هم بخونم که چقدر خوشحال اونم خودش کنترل کرد هم من به بابا نگاه میکردم و هم بابایی به من لباس پوشیدی چقدر ماه شده بودی و چقدر بهت میومد برات دعا کردم که به همه آرزوهات برسی یه روزی قهرمان بزرگی بشی هم توی ورزش هم تو زندگی عزیزمممممم
یه سوت زرد هم موقع خرید بابا از استاد گرفتی البته خودت به بابا گفتی که برام سوت بخر استادم بهت داد رنگشم خودت انتخاب کردی وقتی لباست پوشیدی سوتت دستت بود استاد اون انداخت گردنت و گفت انشاالله یه روزی به جای این این سوت زرد مدال طلا گردنت بندازی ......و زحمت کشیدن و کمربندت بستن
استاد در حال بستن کمربند ارشیا جان
فدای اون صورت ماهت بشم عسللللللل مامان
قهرمان کوچولوی مامان دوست دارممممم
ای جوووووونم با اون ذوق قشنگت عزیزمممممم
با همین لباسها تا تو ماشین رفتیم دلت نمیخواست درشون بیاری وقتی رسیدیم نزدیک ماشین مامانی بهت گفت ارشیا جان میخوایم بریم پارک باید لباسات توی ماشین برات درشون بیارم اولش مخالفت کردی ولی بعدش با توضیح بیشتر و همراهی بابا با مامانی موافقت کردی و توی ماشین لباست دراوردی و رفتیم پارک
وقتی اومدیم خونه بازم با علاقه لباست پوشیدی اون موقع من و بابایی حسابی چلوندیمت و خوردیمت از بس خوردنی شده بودی جیگر طلای مامان دیگه با خیال راحت ذوق و جیغ و خوشحالیم تو خونه نشون دادم داشتم خفه میشدم تو فروشگاه نمیتونستم ببوسمت و بغلت کنم
ژست جدیش ببین !!!!!!!!
فدای اون ژست خوشگلت بشم
عاشقتتتتتتمممممممممم
آماده ای برای پا زدن به قول خودت آتا زدن
قهرمان کوچولوی مامان خدا همیشه نگهدار و مراقبت باشه عزیزم
ارشیا جان ..... عزیز دلم.....
نگران فردایت نباش...
خدای دیروز و امروزت,فردا هم هست...
خوشبختی یعنی نگاه خدا....
به همان نگاه زیبا میسپارمت.