ارشیاارشیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

ارشیای مامان وبابا

نمایشگاه بزرگ کتاب تهران

1392/2/29 15:51
نویسنده : مامان فرانک
553 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه ٢٠اردیبهشت با یاران همیشگی خودمون خاله فرزانه اینا رفتیم نمایشگاه کتاب تهران بعد از مدتها دوری از درس دانشگاه خاطرات روزهای مجردی رو برام یاد آور شد که با دوستانم به نمایشگاه میومدیم و حالا با همسر مهربون و پسر عزیزتر از جانم اومدیم نمایشگاه هر دو دوره زیبا و به یاد موندنی شدن.....روز خوبی شد با همه شلوغی نمایشگاه فکر نمیکردم چندین ساعت پا به پای ما راه بیاین و اذیت نشین البته همه چیز برات جالب بود و تازگی داشت...... 

بقیه توضیحات از روی تصاویر

اینجا ایستگاه مسابقه نقاشی بود.... و شما با بقیه در حال نقاشی کشیدن مامانی برگه نقاشیت برای یادگاری نگه داشته

اینم از نقاشیت.....

اینجا ایستگاه نمایش و شعر مثل بقیه نشستین و از دیدن نمایش لذت میبرین با آرین جون.....

بعد از پایان نمایش......دوست داشتی بیای سراغ این وسیله تا ببینی چیه به محض تمام شدن نمایش و پراکندگی جمعیت اومدی اینجا بابایی هم ازت عکس گرفت..... از این وسیله خوشت اومده بود ......

باز هم ایستگاه نقاشی تو یه غرفه دیگه.....

اینجا هم غرفه نقاشی اجازه داشتیم از وسایل نقاشی استفاده کرده و نقاشی بکشین.....

از جاهای زیادی دیدن کردیم اما به خاطر ازدحام و شلوغی نمیشد عکس بندازیم و هم باید همه حواسمون پیش شما باشه.....

اومدیم غرفه کتاب که از همه جا شلوغتر بود......

با شناختی که از شما داشتم میدونستم با دیدن این همه کتاب چه عکس العملی نشون خواهی داد چون علاقه زیادی به کتاب داری.....

به همه کتابها با اشتیاق دست میزدی .... نگاهشون میکردی و به مامانی میگفتی این بخریم؟؟؟؟این ندارم؟؟؟؟منم با صبر و حوصله اجازه دادم حسابی برای خودت با کتابا عشق کنی......

حسابی ذوق کرده بودی و از دیدن این همه کتاب متعجب و دلت میخواست همشون بیاری خونه.....

البته هدف اصلی مامان خرید کردن کتاب نبود دوست داشتم با این محیطها بیشتر آشنا بشی و بیشتر علاقمند ...... چون دیگه مثل گذشته ها خرید کتاب اون قدر سخت و دشوار نیست میتونی با یه اشاره از مراکز کتاب ویا........ به راحتی کتاب تهیه کنی ......به جز خرید کتاب دوست داشتم تو محیطهای شلوغ و پر سرو صدا هم باشی چه جایی بهتر از اینجا....

و اما این کتاب.....در نمایشگاه غرفه ای بود که کتاب همسایه ها رو چاپ میکرد اما با این تفاوت که شخصیت اصلی داستان رو خودمون انتخاب میکردیم یعنی ما شخصیت داستان رو با اسم ارشیا جونم انتخاب کردیمو بعد برامون چاپش کردن و اونو یادگاری برای خودمون نگهش میداریم....

چند ساعتی رو تو نمایشگاه بودیم دیگه یواش یواش آثار خستگی داشت خودش نشون میداد که با کتابها خداحافظی کردیم و اومدیم به سمت چیتگر برای استراحت و ناهار..... به محض خارج شدن از پارکینگ نمایشگاه شما و آرین جون خوابتون برد وقتی رسیدیم دریاچه خلیج فارس چیتگر شماها خواب بودین و هوا هم گرم و آفتابی...... از دور نگاهی به دریاچه انداختیم و تصمیم گرفتیم برای دیدن دریاچه یه روز دیگه بیایم چون هم گرم بود و هم خواب بودین به پارک چیتگر حرکت کردیم و ناهار رو اونجا خوردیم و استراحتی انجام شدتا غروب اونجا بودیم ......

اینجا هم پارک چیتکر ارشیا جونم بعد از خوردن یه ماکارانی خوشمزه ..... 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان زهره
29 اردیبهشت 92 15:01
افرین به گل پسری
من به جای شما ذوق کردم که ارشیا میگفته این کتاب بخریم ندارم



آره خاله جونی عاشق کتاب....
مامان ایدین
29 اردیبهشت 92 15:44
سلام عزیزم خوبی خاله ایشالا همیشه کتاب خون باشی


مرسی خاله جونی...
مامان آرین
30 اردیبهشت 92 15:12
الهی دورت بگردم ارشیا خان خاله.منم مثل مامان فرانک بهترین ها رو برات آرزومندم گل پسر.انشاالله بتونیم هرسال باهم بریم نمایشکاه .با شما بودن خیلی عالیههههههههههههههه


ما هم همین احساس داریم